به صد خواهشگري شهرا پريروي

شاعر : امير خسرو دهلوي

به عشرتگاه خود شد ميهمان جويبه صد خواهشگري شهرا پريروي
به مهمان رفت در مهمان سرايششهنشه نيز نگذشت از رضايش
ملک ماند و بهار عالم آرايچو هر گل کرد خوش با بلبلي جاي
که باقي عمر دولت با تو رانمشکر گفتا که چون من خود برانم
حديثي گوش کن زان پس تو دانيتو هم بهر دل من گر تواني
صنم برداشت مهر از حقه‌ي رازشهنشه زان حديث آمد به خود باز
که من چون رستم از غوغاي عشاقکه گر خسرو نداند داند آفاق
چه شاهان را کلاه افگندم اين جاچه شيران را ز راه افگندم اين جا
چه سرها پست شد بر آشيانمچه زرها خاک شد بر استانم
نيالود از لب کس ساغر منکه با چندين حريفان بر در من
که در در پرده دارم پارسا وارنه مقصود من آن بود اندرين کار
هوايت را بصد جان مي‌خريدموليکن بس که نامت مي‌شنيدم
که از وصلت کنم گردن فرازيکنون اقبال کرد آن کار سازي
سرانجام از فساد اتش کنم تيزروا باشد که چندين کرده پرهيز
که بي تزويج، دورم ز اتفاقتمرا خواهي تو کش خواه اشتياقت
به کابيني بيرزد چون تو ياريملک گفتا که هست اين سهل کاري
که تا فردا ندارم صبر اين کارهمين دم موبدان را شو طلبگار
بيا امشب که فردا هم نه دور استصنم گفت ار چه جانت ناصبور است
به آغوشي و بوسي گشت خرسندملک ناکام از ان سرو شکر خند